جرقهی نوشتن در من، سالها پیش زده شد.
زمانی که 10 سالم بود و در مقطع چهارم دبستان تحصیل میکردم.
آن زنگ انشا داشتیم و معلممان دو یا سه موضوع، با گچ سفید روی تختهی سیاه(که بهنظر من سبز تیره بود) نوشت.
و ما مختار بودیم در مورد هرکدام از آنها که دلمان میکشد بنویسیم،
دو مورد دیگر را خاطرم نیست ولی موضوع سوم “نوشتن از زبان یک دانهی گندم” بود.
من هم طبق معمول راه سخت را انتخاب کردم و موضوع سوم را که هیچکس برای نوشتن انتخاب نکرده بود، برگزیدم.
خاطرم می اید در مورد گندمی نوشتم که در یک خوشه با خانوادهاش گرم و صمیمی زندگی می کردند، گندمک خانوادهاش را بسیار دوست میداشت و آنها نیز به او که کوچکترین گندمِ جمعشان بود، عشق میورزیدند.
در مورد نسیم و افتابِ گرم و تابان هم چیزهایی نوشتم!
روزی این خانواده ی زیادی خوشبخت با صدای مهیب و لرزش بی امان زمین از خواب بیدار میشوند و با دستگاههای غول پیکری روبه رو می شوند که برای دِروی آنها آمده بود.
در جیغ و داد و اسیبهای زیاد گندم کوچک از خانوادهاش دور افتاد و با گندمهایی غریبه در یکجا بسته بندی شد.
مدتهای مدید در جایی نمور و تنگ حبس بودند تا این که دختر بچهای آنها را برای سبزهی سال عید کاشت.
گندم کوچک جوانه زد و در سیزده فروردین او و جوانههای همراهش را در رودخانه ای وسیع به اب سپردند و گندم کوچک بعد از مدتها توانست به طبیعت برگردد.
هنگام خواندن این انشا برای اولین بار نوشتههایم مورد تحسین قرار گرفت.
هنگام نوشتن این انشا بود که برای اولین بار با نوشتن ارتباطی عمیق برقرار کردم.
آن موقع من یک هزارافرین با ستاره همراه با تحسین های فراوان از سمت معلمم دریافت کردم.
و از آن روز به بعد مشتاقانه در انتظار فرا رسیدن زنگهای انشا و نوشتن انشا با موضوعات عجیب بودم.
کاری که تمام بچهها از ان سر باز می زدند برای من لذتی وافر داشت و وقتی همه دنبال کپی کردن متنی برای انشایشان بودند من دقایق طولانی با عشق مشغول به نوشتن میشدم.
این فرایند لذت بردن از انشا نویسی تا اخرین سال تحصیلم ادامه داشت.
حتی زمانی که برای انشا موضوعات مختلفی به ما ارائه میشد تا از بین آنها یکی را به عنوان موضوع برگزینیم، من تمام موضوعات را می نوشتم ولی همهی ان هارا ارائه نمیکردم.
میشود گفت نوشتن راز کوچک دوست داشتنی من بود.
البته این ذوق طی سالها در مقابل موضوعاتی به ظاهر مهمتر به فراموشی سپرده شد و دختربچهای که از نوشتن لذت میبرد در گوشهای از قلب و ذهنم پنهان ماند.
تا اینکه 7-8 سال بعد در شبهای سخت و طولانی از زندگی دوباره به نوشتن روی آوردم و نوشتن تبدیل به مرهمی شد که زخم هایم را تیمار می کرد.
دوباره بعد سالها دختربچهی عشق انشا از سایهها بیرون آمد و در صدر قرار گرفت.
من طی 12 سال تحصیلم متنهای زیادی در کلاس انشا ارائه کردم و قطع به یقین، انشاهای بهتری نسبت به انشای گندم نوشتم ولی آن انشا برای من همیشه دارای ارزش خاصی بودهاست.
انقدر خاص که بعد چندین و چند سال در ذهنم واضح و ماندگار است.
خواستگاه عشق به نوشتن من از دانه ای گندم شروع شد و مانند درختی صدساله در وجودم ریشه دواند.
آخرین نظرات: