کتاب کتابخانه نیمه‌شب

کتاب:کتابخانه نیمه‌شب

نویسنده:مت هیگ

مترجم:محمدصالح نورانی‌زاده

انتشارات:کوله پشتی

امتیاز من:۷/۱۰

 

کتابی که می‌تواند به عنوان انتخاب‌های اول یک کتاب‌خوان، انتخاب خوبی باشد.

 

کتاب با جمله‌ای شروع شد که کنجکاوی من را برانگیخت:

‘نورا سید نوزده سال قبل از آنکه تصمیم به مردن بگیرد…’

 

آیا نورا سید شخصیت اصلی است؟

چرا شخصیت اصلی می‌خواهد تصمیم به مردن بگیرد؟

چه اتفاقی در زندگی این دختر می‌افتد که قصد مردن می‌کند؟

در پی جواب مشتاق شدم ادامه‌ی داستان را بخوانم.

 

 

در ادامه می‌بینیم که نورا دختر باهوش و زرنگی است، در جای جای متن این موضوع روشن و شفاف بیان و به خواننده رسانده شده، ولی چه چیزی باعث شده او چنین حالات روحی بدی داشته باشد؟

دختری که درمقابل پذیرش غم ایستادگی می‌کند، از آدم‌هایی که دوستشان دارد جدا می‌شود چون نمی‌خواهد به آنها صدمه بزند، دنبال رویاهایش نمی‌رود.

 

در بخش‌های اول کتاب نویسنده به خوبی توانسته افسردگی عمیق و شدید شخصیت اول را به تصویر بکشد، طوری که مدام در ذهنش نیستی و پوچی وجود دارد.

‘نورا آنقدر از تغییر ناگهانی احساساتش در همان یک لحظه ترسید که همان‌طور به لبخند زدن ادامه داد. انگار فکر می‌کرد لبخندش می‌تواند او را در همان دنیای قدیمی نگه دارد.’

 

” ‘حس اینکه می‌خوام بمیرم. خیلی وقته که می‌خواستم بمیرم. به‌قت حساب کردم و فهمیدم زنده بودنم به‌عنوان یه آدم بی‌فایده و به‌هیچ‌جانرسیده، دردناک‌تر از چیزیه که هرکسی از مردنم حس می‌کنه’ “

 

ناگهان نورا خودش را در کتابخانه‌ای عجیب پیدا می‌کند، کتابخانه‌ی نیمه شب، جایی که می‌تواند تمام زندگی‌هایی که می‌توانسته تجربه کند را زندگی کند، جایی که نورا می‌فهمید اگر انتخاب دیگری می‌کرد زندگی‌اش به کجا ختم می‌شد.

“هر زندگی میلیون‌ها تصمیم رو شامل می‌شه. بعضی از این تصمیم‌ها بزرگ هستن و بعضی کوچک. اما هربار که تصمیمی گرفته می‌شه، نتیجه تغییر می‌کنه.’

‘”تو بعضی زندگی‌ها انتخاب‌های متفاوتی می‌کنی و اون انتخاب‌ها نتایج متفاوتی رو ایجادمی‌کنن.”‘

‘اگر فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگی‌ت متفاوت می‌شد.’

‘نه زندگیه و نه مرگ. اون زندگی واقعی که فکر می‌کنی نیست، اما رویا هم نیست. نه اینه و نه اون. خیلی کوتاه بخوام بگم، کتابخونه‌ی نیمه‌شبه.”‘

 

برای همه‌ی ما موقعیت‌هایی پیش آمده که مسیری را انتخاب کردیم ولی در طی مسیر مدام دودل می‌شویم، مدام از خودمان می‌پرسیم”اگر به آن رشته می‌رفتم چی؟ اگر به اون موقعیت شغلی جواب رد نمی‌دادم چی؟ اگر فلان وسیله را می‌خریدم یا نمی‌خریدم چی؟”

و هزاران هزار اگر دیگر که هرکدام به نوبه‌ی خودش ما را در عذاب قرار می‌دهد.

حسرت‌ها در لحظه لحظه‌ی زندگی همراهمان بوده و گاهی از شدت بعضی‌هایشان، دچار ملال بزرگی شدیم.

در این کتاب ما می‌توانیم با نورا همراه شویم و شاهد باشیم که اگر به شخصی قدرت انتخاب دوباره داده شود چه اتفاقی می‌افتد؟

اگر نورا بتواند یکی از “ای‌کاش”هایش را تغییر دهد، آیا واقعا زندگی بهتر می‌شود؟

کسی که در این کتابخانه نیمه‌شب همراه نورا است، خانم الم کتابدار دوران دبستان اوست.

در ادامه متوجه می‌شویم خانم الم چیزی نیست جز یک نماد، نمادی از روزهای خوب زندگی نورا، نمادی که در کتابخانه‌ی نیمه‌شب همراه اوست تا راه و رسم زندگی را به او بیاموزد.

ولی نورا تفاوت بزرگی با ما دارد، او می‌تواند با آزمون و خطا درک کند که زندگی چیست و حسرت‌های ما چیزهای پوچی‌اند، ولی ما فرصت آزمون و خطا را نداریم ولی این‌بار می‌توانیم تجربیات نورا را بخوانیم و از آن استفاده کنیم.

حرف‌هایی که خانم الم به نورا می‌گفت زیادی قشنگ بود:

 

“دیدی؟ گاهی حسرت‌هامون هیچ ریشه‌ای در واقعیت ندارن. بعضی وقت‌ها حسرت‌ها…” دنبال واژه‌ی مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. “یه مشت حرف مفتن.”

 

“گاهی تنها راه یادگرفتن، زندگی کردنه، نورا”

 

یکی از قسمت‌های جذاب داستان تجربه‌ی زندگی‌های مختلف است‌، هربار که نورا به کتابخانه برمی‌گردد و می‌تواند یک زندگی دیگر را تجربه کند غافلگیری به‌هنراه دارد، آیا در این زندگی شاد خواهد بود؟ اینبار چه زندگیی را انتخاب می‌کند؟

در طول داستان اطلاعات علمی و فلسفی زیادی بیان می‌شود، که نشان دهنده‌ی اطلاعات وسیع و کامل نویسنده در آن مباحث است.

 

در یکی از نقدهایی که در مورد کتابخانه نیمه‌شب خواندم یک کاربر گفته بود:

“زیادی درگیر این بود که تو هر زندگی درک کنه کیه و داره چیکار میکنه.”

و شخص دیگری در پاسخ به او نوشته بود:”مگه زندگی همین نیست؟”

این نکته برای من خیلی درس داشت، زندگی در نهایت همین تکرار روزمرگی است. و کتاب این نکته را به زیبایی نشان می‌داد، اینکه چطور روزمرگی می‌تواند نجات دهنده و امیدبخش باشد.

 

جایی در کتاب خیلی زیبا به مسئله‌ی تنهایی می‌پردازد:

 

‘نورا در شب‌هایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی می‌شد، فکر می‌کرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش در واقع این بود که تنهایی‌اش تنهایی حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد، چراکه فکر می‌کند ارتباطات انسانی هدف تنهایی‌اند. اما در طبیعت محض تنهایی شکل دیگری به خود می‌گیرد. برای خودش به نوعی ارتباط تبدیل می‌شود. ارتباطی میان فرد و دنیا، و میان فرد و خودش.’

 

نورا در سفرش به زندگی‌های مختلفنی که کتابخانه نیمه‌شب به او هدیه می‌داد، توانست آدم‌های زیادی در زندگی‌اش را از تهه قلب ببخشد.

حتی توانست آنها را درک کند، توانست خودش را درک کند و حقیقت زندگی‌اش پی ببرد.

جایی از کتاب بلاخره نورا می‌فهمد مشکل افسردگی‌اش در دنیا چه بوده، می‌فهمد مشکل چه بوده و آن را بیان می‌کند.

من‌هم دلم می‌خواست آن را برای شما بازگو کنم ولی مزه‌ی خواندن کتاب به پیدا کردن همین نکته‌هاست و من نمی‌خواهم این لذت را از شما بگیرم.

اگر مدام در باتلاق حسرت‌ها و ای‌کاش‌ها غرق می‌شوید، این کتاب برای شما مناسب است.

جملاتی که دوست داشتم:

‘ “به‌نظر مشکل تو نه ترس از اجرا روی صحنه بود و نه ترس از ازدواج. مشکل تو ترس از زندگی بود.” ‘

‘ “چیزی که باید درکش کنی اینه:بازی ادامه داره تا وقتی واقعا تموم بشه. ” ‘

‘قرار است زندگی‌ام ناگهان به‌طرز معجزه‌آسایی عاری از هرگونه درد، ناامیدی، غم، دل‌شکستگی‌، سختی، تنهایی و افسردگی شود؟ نه.

آیا می‌خواهم زندگی کنم؟ بله. بله.

هزاران بار می‌گویم بله.’

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط